علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی سان رحیمی

اخرین عکسها در اخرین روز سال 93

علی سان و ایدا همسایه ی طبقه  ی پایین که چون قرار بود پنج شنبه اسباب کشی کنن و علی سان جونم ناراحت بود  و باهم رفتیم بازار کمی بگردیم و شما زیاد ناراحت نباشی عسلم این هم از تقویم سال 94 اینم از کفش ها ی عیدت پسرم برات بگم که واقعا سر خرید کفش به جان رسیده بودیم هر قد برات کفش انتخاب میکردیم تو نمی پسندیدی یعنی دو بار خودم برده بودم بازار سه بار هم بابا مجتبی ولی.....................یه فروشنده گفت اخه پسر پنج ساله چقد مشکل پسنده  ////تا اینکه یه روز قبل عید موفق شدی یه کفش انتخاب کنی فقط شعارت این بود که من کفش مردونه میخوام من مردم.......فدات بشم مرد من ابوالفضل پسر خالم که مامانش کار داشت و اونو اورده بوذ خونمو...
29 اسفند 1393

روزهای اخر سال

تنها و خسته از غبار جاده هادر امتداد لحظه ها/در شمارش معکوس ثانیه ها/به دنبال کسی می گردم/به دنبال جایی می گردم تا سکوت و ارامش را از صمیم وجود و از ته قلبم احساس کنم/با چشمانی بسته در غبار این جاده های پرنشیب/هراسی از گم شدن ندارم/گم شدن را دوست دارم چون گمشده ام را می یابم/جاده ها را دوست دارم چون مقصد را نمی شناسم مقصدی که شاید ارامش وجودم را در ان بیابم......... خدایا دستانم را بگیر و صراط مستقیم را بهم نشان بده...... امسال نیز با همه ی بدیها و خوبیهاش تمام شد و فقط یه خاطره ازش بر جا ماند....خوشحالم که این خاطرات را با پسرم علی سان و در کنار او سپری میکنم و سال ها را به پایان می رسانم... بزرگترین دعای اواخر سال= خدایا هیچ مادری را با ...
24 اسفند 1393

باغ مامان بزرگ اینا

کمک علی سانم در اشپزی برای هییت عکس اخرین روز مهد قران و گرفتن جایزه ها اینجا هم کنجکاوی که ببینی جایزه چی دادن....... اینجا هم باغیم و شما در حال جمع کردن شاخه ها هستی.........البته چه عرض کنم......اونا رو نریز زمین کمک نخواستیم واییییییییییییییی مادر جون  اینجا سردت شده اینجا هم بابا بزرگ توی خانه باغ اجاق خانگی درست کرد تا غدا رو گرم نگه داره و شما چون گرسنت شده داری به غداها سرک میکشی اینجا هم چون توی خونه یه مشکلی پیش اومده بود عمه و شوهر عمت بیرون برده بودنت تا ناراحت نباشی و میگن کلی برف بازی کردی....فدات بشم اینم از خواب بعد ظهرت که با پاندای بزرگتر از خودت خوابیدی دو روزه عاشقش شدی و باهاش میخوابی بهش غدا میدی و ...
3 اسفند 1393

ولنتاینت مبارک تنها عشقم

دبیر فارسی بودم نامت را اولین غزل از صفحه کتابها می نهادم اگر دبیر جبر بودم عشق مجحول تو را بر قلب معلوم خودم بخش میکردم تا معادله ی محبت پدید اید اگر دبیر هندسه بودم ثابت می کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گزشت/// اولین و اخرین عشقم با تمام وجودم به وسعت ستاره ها و کهکشانها دوستت دارم//// میگویند ولنتاین یعنی ابراز عشق به کسی که جز او عشق دیگری در دلت نیست پس ای عشقم/ ای نفسم/ ای که بدون تو دنیا برایم یعنی هیچ/ ولنتاینت مبارک=== پسرم وقتی بزرگ شدی وقتی معنی عشق را فهمیدی یادت نرود که قلبم با نفسهای تو می تپد و یک لحظه بدون تو یعنی مرگ برایم هیچ وقت فراموشم نکن ...
24 بهمن 1393

بارش برف و ماجرای پسر کوچولوم

 امر وز پنج شنبه از صبح برف داشت می اومد و شما عسلم انچنان شوق کرده بودی که میخوام برف بازی کنم ادم برفی بسازم بالاخره بردمت بالا تا بازی کنی....از ان جایی که خودتو مجهز به دستکش و کت کرده بودی تا رفتی برف بازی گفتی مادر یخ زدم اخه شما خیلی به بدنت اهمیت میدی سرما ی زیاد مزاحم برنامت شد و فقط پنج دقیقه بازی کردی ...
23 بهمن 1393

صبح جمعه ی بهمن ماه

علی سانم پسر شیرین تر از جانم/صبح که از خواب بیدار شدی زول زده بودی به چشمهایم و من و که نگو خونم با دیدن چشمهایت به جوش می اومد و انچنان بغلت کردم که اول صبحی گریه کردی که دردم اومد دستانت یه ارامشی بهم میده که گذر زمان را حس نمیکنم فدای دست کوچیک اما مردونت برم اینم ازمون اخر مهدته ...
10 بهمن 1393

بدون عنوان

بعد رفتن همه.......روز تولد بابایی...چقد خسته بودی....فدات بشم کادویی که واسه بابا گرفتیم پیراهن و شلوار بود که از بس قایم کرده بودی کاغذش پاره شده بود..خخخخخ ...
7 بهمن 1393