علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی سان رحیمی

14 دی تولد من/25دی تولد خاله مهسا/5بهمن تولد بابا مجتبی

تولد بابا رو با همکاری علی سانم گرفتیم چون میخواستیم سوپرایزش کنیم گفتیم خونه نیستیم اما از بعد ظهرتدارک تولد رو اماده کردیم و بابا جون اینا و عمه اینا بعد شام اومدن ولی چون زیاد شام گذاشته بودم شما درخواست کردی که عرفان و ابوالفضل اینا رو دعوت کنم و منم اطاعت امر کردم و دعوتشون کردم وقتی بابایی اومد داد زدی که تولد تولدت مبارک بابایی رو نگو که ذوق کرده بود خلاصه که تولد بابایی رو جشن گرفتیم و شما فقط دو تا بال کم داشتی برا پرواز عسلم در حال خانندگی ...
7 بهمن 1393

علی من دوباره اسباب بازی میخواد

اقا کوچولو باز یه ایده ی جدید به سرت زده وادم اهنی و چراغ خواب شلمان خواستی و بیچاره بابایی هیچ وقت نمیتونه به خواسته هات نه بگه/و رفتیم هر دوتاشم گرفتی...بیچاره ادم اهنی تو دست شما نازنین دستش شکست وچراغ خوابم شارز کنش لق شده و البته دو روزه که گرفتیم و داری گریه میکنی که باید روشن بشه و یه عکسم از کمدت گرفتیم که یه طرفش عکس مردیه که فقط فکر خوشبختی میکنه و همش غرق ارزوهاست و اخرش به جز سیگار همدمی نداره ولی یه طرفم مردیه که با تلاش و کوششش به مقام بلند رسیده و شما عاشق اون والا مقامی و از سیگارم نفرت داری. ...
12 دی 1393

اقا کوچولوی من میره مهدکودک

علی سان نازم خوشحالم که بزرگتر شدی و بهم گفتی که منو ببر مهد البته دو ترم زبان انگلیسی رو تمام کردی و چون برات خسته کننده بود دیگه ثبت نام نکردم البته خود شما هم دیگه مایل به رفتن زبان نبودی و حالا با تمایل خودت میری مهد هفته ای سه روزه تا امروز سه جلسه رفتی و خیلی دوس داری و اولین شعرتو کام یاد گرفتی افرین پسر باهوشم من کودکی تمیزم  پیش همه عزیزم ===== ...
12 دی 1393

اخر ماه محرم و صفر

اخر محرم و صفر مصادف بود با وفات امام رضا و علی اصغر اینا احسان شام داشتند و ما هم رفته بودیم کمکشون که اقا علی سان من کاری نمود که انجام نده از کوبیدن زعفران تا طی کشیدن زمین دستت درد نکنه حاج اقا قبول باشه یه کمم استراحت کن تا خستگی به در کنی ...
3 دی 1393

پسرممممممممممممم و عکسای جدیدش

جلوی مسجد و روز عزاداریه حضرت رقیه علی سان اقا و خرید دوباره ی ماشی ن از بوکان پسرم  از بس عاشق بازی رایانه ای شده بودی که تا بابایی می رسید گوشیشو میگرفتی و بازی میکردی به همین خاطر بابایی رفت وبرات یه گوشی گرفت که شبانه روز باهاش بازی میکنی و هیچ کس حق نداره حتی به سایه اش هم نزدیک بشه علی سان و کودککککککککککککککککککک نخبه محیا خانم و اقا علی سان    ...
19 آذر 1393

مهمونامون از شمال اومدن تبریز

و اما بعد کلی اصرار دوستامون 9 ام مهر اومدن خونمون و ما خیلی خوشحال شدیم ساعت 4 صبح رسیدن و اقا کوچولوی ما با اینکه خواب بودی از صدای اونا بیدار شدی و به محض اینکه دیدی هم سن خودت بچه اومده.خواب الود به طرف کمدت رفتی و ماشین اوردی و خوشحال خوشحال بازی میکردی و بعد یک ساعت که گفتم باید بخوابیم و مهموناهم بخوابن .تو روم وایستادی و با اخم گفتی مگه ما رسیدیم شمال اونا خوابیدن که ما باید بخوابیم ای شلوغ که تو ی حرف کم نمی یاری.....وبعد کلی گردش که به مقبرالشعرا و کندوان و عروسی به کردستان وایل گلی و بازار رفتیم بعد شش روز مهمونامون رو بدرقه کردیم اما هممون ناراحت بودیم و شما اقا کوچولو داشتین گریه میکردی که نرن...و حالا عکسا بابایی در حال درست ...
19 مهر 1393