علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی سان رحیمی

ادامه ی عکسا

مغازه ی عمو وحید و خاله رویا اینا شهر بازی رشت سد ماهی اطراف گردنه ی حیران اینجا به زور دارم عکس میندازم و شما در حال فراری...گردنه و اش جاتون خالی اینجا هم باااااااااااااااز ماشششششین گرفتی و کوکه کوکی این گل هم از طرف علی سان تقدیم به همه ی دوستان وبلاگی.....بازم تولدت مبارک عشق زندگیم ...
19 مهر 1393

پایان چهارسالگی نفسم در شمال....تولدت مبارک

29 رفتیم شمال چون 31 ام عروسی دعوت بودیم شمال جاتون خالی رفتیم و بعد کلی گردش خلاصه 31 ام رفتیم تالار و همگی خانوادگی دور میزها نشستیم و تا ساعت 12 شب همش رقص و شادی بودو تولد هم که بود ....البته بند و بساط تولد هم تو خونه برپا بود که وقت برگشتن .یه تولد باحالی برای شما پسرم گرفتیم که واقعا خاطره شد.کیک و شمع و فش فشه ها جای همه ی دوستای وبلاگی و فامیلها خالی ...
19 مهر 1393

سفر به یاد موندنی شمال

اینجا داری اسکیمو میخوری توی پارک جنگلی رشت اینجا هم خونه عمو حمید اینا هست توی رشت اینجا هم خونه یعمو حسین اینا هست که برا نهار دعوت کرده بودن توی رشت اینجا هم استانه هست توی رشت که حرم برادرزاده ی امام رضا بود اینجا هم طبق معمول ماشین خریدی از بازار استانه البته دو تا ماشین و یدونه موتور استفاده ی اخرین قطره ی شیر کاکایو اخه عاشقشی خوشگلم جمعه صبح رفتیم استارا و از اونجا به گیلان البته با عرفان اینا و خاله مهسا مامان بزرگ بابایی اونجا از قدیم دوستای صمیمی داشتن که به اصرار بابایی شب رفتیم اونجا....وای ی  ی ی ی خیلی انسانهای مهربونی بودن تا سه روز نذاشتن بیاییم و اونجا موندیم با اونا همه جا رفتیم و خیلی خوش گدشت به جرات ...
22 مرداد 1393

روزهای دلتنگی

پسرم ای کاش الان بزرگ بودی و پای درد و دلم مینشستی ای کاش میتوانستم حرفایی که در دلم سنگینی میکنن را به تو بگویم و ارام شوم ....تو دوران نوجوونیم وقتی دلم از کسی میشکست زود سراغ دفتر خاطراتم میرفتم و دردو دل میکردم اما حالا بزرگ شدم مشکلاتمم بزرگ شدن و دفترخاطره نمیتونه تسکین دردهایم باشه/و امروز ارزوی بزرگ شدنت را کردم الان که اینا رو مینویسم چشمانم می بارن و دستانم تایپ میکنن و شما در عالم کودکی خودت با تفنگی که اب ریختیش توش داری اب بازی میکنی.....پسرم دلم از کسی گرفته ////عجب دنیای بی مروتی  کسی نمیتونه مرهم زخمات باشه وقتی زخمت عمیقه.وقتی نیاز داری کسی دستاتو بگیره و بلندت کنه     از من که گذشت ارزوها و رویاها&...
8 مرداد 1393

توی باغ معصوم خاله اینا

سلام اقا پسر.پسر شجاع من.دیروز رفتیم خونه ی معصوم خاله اینا و شما خیییییییییییییییلی بازی کردی با ایسل و جلال پسر خاله ی بابات و فاطمه دختر دایی بابایی/اونجا یه سگ کوچولو بود که نی نی هاش تازه بدنیا اومده بودن و شما خیلی دوسشون داشتی و بغلشون میکردی و منم داد میزدم بزار زمین و تو بهم میخندیدی و میگفتی میخوام دخترا رو بترسونم مادر تو رو نه وخداییش من میترسیدم و شما زنجیر سگ رو گرفته بودی و دوستاتو دنبال میکردی و اونا داد میزدن و فرار میکردن وای علی سان بزارش زمین من میترسم مامانییییییییییی ...
29 تير 1393

نمایشگاه ماشین علی سان

بزرگ مرد کوچک از انجایی که شما عاشق ماشین هستی و البته مکانیک گر ماهر در مورد ماشین الات صفر تصمیم گرفتم که برات یه نمایشگاه بزنم که در اینده لااقل یه عکس یادگاری ازشون داشته باشی چون زمان در گذر هست و چیزی که امروز هست شاید دیگر فردا نباشد وووووووووو البته اینا رو که مشاهده میکنی در عکس/با صد مکافات در جعبه بالای راه پله نگه داری کردم که سالم موندن وووووو گرنه و اینجا ماشین های فرسوده هستند که زیر دست مکانیک مان تعمیر شده اند و بابایی هر بار با دیدن این خرابکاریها زانوی غم بغل میگیره که چرا پسرکم قدر وسایل هاشو نمیدونه.و هر چند گاهی مامانی یه کیسه پر وسایل شکسته میکنه و به دور از چشم بابایی راهی اشغالا میشن البته چشمتون روز بد نبین...
20 تير 1393

وووووووووو رمضان 93

باز بوی عشق می اید    بوی محراب و نماز                                      پسرم خوشحالم که امسال هم سر سفره ی افطار/ کنارمون هستی و با دستان کوچک دست بر دعا میبری و با اینکه نمیدونی روزه چیه اما  اعمال نشستن و دعا کردن و اجرا میکنی مامانی عاشق این رفتاراتم امروز ازم پرسیدی روزه کجاست منم بهت کمی توضیح دادم که روزه رو به خاطر امر الهی میگیریم تا هم دعاهامون مستجاب بشه و هم خدا ازمون راضی باشه///و اما شما شیطون در جواب بهم گف...
15 تير 1393

یه هفته قبل از ماه رمضان بابایی بردمون مهاباد

روز جمعه بابایی گفت بریم مهاباد چون اونجا فرش داده برای بافت.اماده شدیم و راهی شدیم سه چهار ساعت بعد رسیدیم از اونجایی که شما و بابات شکمو هستین بابایی گفت اول نهار بعدا بقیه ی کارا.رفتیم کبابی و شما با اشتهای کامل غذاتو میخوردی که وسط خوردن یه دعفه گفتی مادر مادر رو دیوار نوشته غذای خوشمزه/ من و بابات هم  به حرفت کلی خندیدیم/بابا چون دید بهت چسبیده دوباره سفارش داد و اینم به نفع من تموم شد بعد رفتیم پارک و کمی استراحت کردیم و بعد بابایی به کاراش رسید و بعدش ما رو برد توی یه تالار عروسی مهاباد جاتون خالی خیلی خوش گذشت همه زنا لباس کردی پوشیده بودن و با شوهرانشون رقص کردی میکردن فقط حیف دوربین دستم نبود عکس بندازم ...
15 تير 1393

علی سان ناز من داره میره اموزشگاه زبان

سلام نفسم   علی سانم چند ماه پیش رفتم و تو کلاس زبان اریان ثبت نامت کردم ولی چون تعداد نفرات کم بود کلاس تشکیل نمیشد که خوشبختانه 25 خرداد زنگ زدن و گفتن کلاسا دایر شدن که شما هم با هزاران علاقه اماده شدی و با من رفتیم اموزشگاه فکر نمیکردم به این راحتی با معلم و دوستات انس بگیری اما خیلی مودبانه معاشرت میکردی انگار چند ساله میری اموزشگاه اونجا همه 4 سال به بالا هستن و شما کوچولوی کلاس هستی امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت موفق باااااااااااااااااشی پسرکم                           &nb...
30 خرداد 1393