علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی سان رحیمی

عکسهای شب احیا در مسجد و عکسهای مسافرت کلیبر

توی مسجد خودت مثل یه اقا رفتی جا قرانی اوردی و با عبوهت تمام قران خواندی.......امیدوارم قران بدرقه یراه زندگیت باشد علی سان ماشاالله بند و بساط غذا خوردنت باید مجهز باشه در غیر این صورت خودتو از غذا خوردن منع میکنی...برای خودت سفارش کباب با دوغ دادی و با اشتهای کامل خوردی..... اینجا هم جلوی استخر معروف کلیبر هست که چون دیر رسیدیم تایمش تموم شده بود ...
9 مرداد 1394

ماجرای استخرتایم زنانه

سلام پسرم چند مدتی بود که اصرار میکردی بریم استخر و چون بابات زیاد اهلش نیست مجبور شدم خودم ببرمت....ولی از انجایی که پسر بودی باید کمی تغییرات روت انجام میدادم دوتا سنجاق سر برداشتم و مایوی دخترانه خریدم و تو عصبی شده بودی که من نمیخوام دختر بشم...وای که من چقد میخندیم....خلاصه رفتیم و امادت کردم چند نفر از فامیلا دورت جمع شده بودن و بهت میخندیدن و اسمت رو ایلین صدا میزدن با تلاش زیاد بردمت داخل و خیلی هم بهت خوش گذشت تنها دلخوریت لباس تنت و اسم دخترانت بود.....ولی خاطره ی خوبی هم برای ما و هم برا فامیلا شدددد و اخرشم کسی نفهمید که تو پسر بودی   فدای قیافه ی عصبانیت بشم      مثل اینکه خیلی خسته شدی هاااااااااااا &nbs...
26 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام پسرم....زمان در گذر هست و روزها و ماهها به سرعت برق میگذرند و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشوی و من خوشحالم که لااقل میتونم با ثبت لحظاتت کودکیت را همیشه پایدار نگه دارم...هر روز یک خاطره و حرف جدید برای خودت می سازی و من در دنیای کودکی تو با تو کودکانه زندگی میکنم..... اتا ما رو برده بود رستوران انا در کمربندی سردرود و شما حس عکس انداختن گرفته بودی علی سان واقعا این عکست کل خاطره هست تو عاشق خاگینه هستی و برای هر نفر یدونه بود که قبل رسیدن سرویس غذاها شما مال همه رو خوردی... بر عکس خاگینه از دلمه بدت می یاد و اصلا دوس نداری ولی اینجا به خاطر عکس برداشتی دستت/// توی این عکس هممون بهت خندیدیم اخه بعد صرف خاگینه ها چون گرمت شده بود کتت رو ...
30 ارديبهشت 1394

فروردین 94بعد سیزده به در

علی سان بعد حمام کردنش... اینجا.اتا برده پارک ایلخجی و بازیت تمومی نداره....... اینجا من صدات میکنم که بیا بریم اتا کار داره  و شما با دستت نشون میدی که میخوای اینقد سرسره بری اینجا هم بابا مجتبی برده بود پارک پردیس رسالت و بهت خیلی خوش گزشت اما وقت برگشتن یه ماشین زد به ماشینمون و سپر ماشین با زمین یکسان شد روز میلاد خانم فاطمه .جلوی خونه ی مادر بزرگ من....فدات بشم انشالله گل دامادیتو ببری ...
23 فروردين 1394

عکس های سیزده به در/در باغ

علیسان جونم راستش امسال اصلا دوست نداشتم برم سیزده به در //اخه شما خیلی شلوغ شدی و با همه زود دعوا میکنی و بند وبساطت هم چوب و تفنگ وکشتی گرفتن شده...اما بابایی اصرار کرد که بریم و اماده شدیم و رفتیم و من فقط از ماشین پیاده شدنت رو دیدم رفتی سراغ عرفان و ابوالفضل وتا شب بماند که چه کشیدم سر تیر کمان که درست کرده بودین فقط دعوا بود که باید بزرگترش مال من باشه یه بارم خوردی به زمین و گریه ات بند نمیشد تا من زانوتو بوسیدم بابا هم بوسید و گریت بند شد خلاصه ساعت 12 شب شد و برگشتیم و شما اصرار داشتی که بمونیم باغ که قیافم اخر شبی  اینطوری شد .... سبزه ی سیزده البته این عکس قبل سیزدهه که هنوز رشد نکرده بود ولی روز سیزده خیلی زیبا شده بود ...
14 فروردين 1394

عید 94 در رشت

سلام پسرم عیدت مبارک....امسال را برایت سالی پر از شادی و سلامتی ارزومندم                                                              امسال بعد سال تحویل البته چون شب ساعت 2 بود فرداش یعنی یک فروردین با عرفان اینا راهی سفر به رشت شدیم //عصر ساعت 6 رسیدیم به خونه ی عمو حمید اینا...و یک هفته در کنار هم با خاطرات شیرین سر کردیم و شما اقا ک...
11 فروردين 1394