علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

علی سان رحیمی

ولنتاینت مبارک تنها عشقم

دبیر فارسی بودم نامت را اولین غزل از صفحه کتابها می نهادم اگر دبیر جبر بودم عشق مجحول تو را بر قلب معلوم خودم بخش میکردم تا معادله ی محبت پدید اید اگر دبیر هندسه بودم ثابت می کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گزشت/// اولین و اخرین عشقم با تمام وجودم به وسعت ستاره ها و کهکشانها دوستت دارم//// میگویند ولنتاین یعنی ابراز عشق به کسی که جز او عشق دیگری در دلت نیست پس ای عشقم/ ای نفسم/ ای که بدون تو دنیا برایم یعنی هیچ/ ولنتاینت مبارک=== پسرم وقتی بزرگ شدی وقتی معنی عشق را فهمیدی یادت نرود که قلبم با نفسهای تو می تپد و یک لحظه بدون تو یعنی مرگ برایم هیچ وقت فراموشم نکن ...
24 بهمن 1393

بارش برف و ماجرای پسر کوچولوم

 امر وز پنج شنبه از صبح برف داشت می اومد و شما عسلم انچنان شوق کرده بودی که میخوام برف بازی کنم ادم برفی بسازم بالاخره بردمت بالا تا بازی کنی....از ان جایی که خودتو مجهز به دستکش و کت کرده بودی تا رفتی برف بازی گفتی مادر یخ زدم اخه شما خیلی به بدنت اهمیت میدی سرما ی زیاد مزاحم برنامت شد و فقط پنج دقیقه بازی کردی ...
23 بهمن 1393

صبح جمعه ی بهمن ماه

علی سانم پسر شیرین تر از جانم/صبح که از خواب بیدار شدی زول زده بودی به چشمهایم و من و که نگو خونم با دیدن چشمهایت به جوش می اومد و انچنان بغلت کردم که اول صبحی گریه کردی که دردم اومد دستانت یه ارامشی بهم میده که گذر زمان را حس نمیکنم فدای دست کوچیک اما مردونت برم اینم ازمون اخر مهدته ...
10 بهمن 1393

بدون عنوان

بعد رفتن همه.......روز تولد بابایی...چقد خسته بودی....فدات بشم کادویی که واسه بابا گرفتیم پیراهن و شلوار بود که از بس قایم کرده بودی کاغذش پاره شده بود..خخخخخ ...
7 بهمن 1393

14 دی تولد من/25دی تولد خاله مهسا/5بهمن تولد بابا مجتبی

تولد بابا رو با همکاری علی سانم گرفتیم چون میخواستیم سوپرایزش کنیم گفتیم خونه نیستیم اما از بعد ظهرتدارک تولد رو اماده کردیم و بابا جون اینا و عمه اینا بعد شام اومدن ولی چون زیاد شام گذاشته بودم شما درخواست کردی که عرفان و ابوالفضل اینا رو دعوت کنم و منم اطاعت امر کردم و دعوتشون کردم وقتی بابایی اومد داد زدی که تولد تولدت مبارک بابایی رو نگو که ذوق کرده بود خلاصه که تولد بابایی رو جشن گرفتیم و شما فقط دو تا بال کم داشتی برا پرواز عسلم در حال خانندگی ...
7 بهمن 1393

علی من دوباره اسباب بازی میخواد

اقا کوچولو باز یه ایده ی جدید به سرت زده وادم اهنی و چراغ خواب شلمان خواستی و بیچاره بابایی هیچ وقت نمیتونه به خواسته هات نه بگه/و رفتیم هر دوتاشم گرفتی...بیچاره ادم اهنی تو دست شما نازنین دستش شکست وچراغ خوابم شارز کنش لق شده و البته دو روزه که گرفتیم و داری گریه میکنی که باید روشن بشه و یه عکسم از کمدت گرفتیم که یه طرفش عکس مردیه که فقط فکر خوشبختی میکنه و همش غرق ارزوهاست و اخرش به جز سیگار همدمی نداره ولی یه طرفم مردیه که با تلاش و کوششش به مقام بلند رسیده و شما عاشق اون والا مقامی و از سیگارم نفرت داری. ...
12 دی 1393

اقا کوچولوی من میره مهدکودک

علی سان نازم خوشحالم که بزرگتر شدی و بهم گفتی که منو ببر مهد البته دو ترم زبان انگلیسی رو تمام کردی و چون برات خسته کننده بود دیگه ثبت نام نکردم البته خود شما هم دیگه مایل به رفتن زبان نبودی و حالا با تمایل خودت میری مهد هفته ای سه روزه تا امروز سه جلسه رفتی و خیلی دوس داری و اولین شعرتو کام یاد گرفتی افرین پسر باهوشم من کودکی تمیزم  پیش همه عزیزم ===== ...
12 دی 1393