علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی سان رحیمی

روزهای دلتنگی

پسرم ای کاش الان بزرگ بودی و پای درد و دلم مینشستی ای کاش میتوانستم حرفایی که در دلم سنگینی میکنن را به تو بگویم و ارام شوم ....تو دوران نوجوونیم وقتی دلم از کسی میشکست زود سراغ دفتر خاطراتم میرفتم و دردو دل میکردم اما حالا بزرگ شدم مشکلاتمم بزرگ شدن و دفترخاطره نمیتونه تسکین دردهایم باشه/و امروز ارزوی بزرگ شدنت را کردم الان که اینا رو مینویسم چشمانم می بارن و دستانم تایپ میکنن و شما در عالم کودکی خودت با تفنگی که اب ریختیش توش داری اب بازی میکنی.....پسرم دلم از کسی گرفته ////عجب دنیای بی مروتی  کسی نمیتونه مرهم زخمات باشه وقتی زخمت عمیقه.وقتی نیاز داری کسی دستاتو بگیره و بلندت کنه     از من که گذشت ارزوها و رویاها&...
8 مرداد 1393

توی باغ معصوم خاله اینا

سلام اقا پسر.پسر شجاع من.دیروز رفتیم خونه ی معصوم خاله اینا و شما خیییییییییییییییلی بازی کردی با ایسل و جلال پسر خاله ی بابات و فاطمه دختر دایی بابایی/اونجا یه سگ کوچولو بود که نی نی هاش تازه بدنیا اومده بودن و شما خیلی دوسشون داشتی و بغلشون میکردی و منم داد میزدم بزار زمین و تو بهم میخندیدی و میگفتی میخوام دخترا رو بترسونم مادر تو رو نه وخداییش من میترسیدم و شما زنجیر سگ رو گرفته بودی و دوستاتو دنبال میکردی و اونا داد میزدن و فرار میکردن وای علی سان بزارش زمین من میترسم مامانییییییییییی ...
29 تير 1393

نمایشگاه ماشین علی سان

بزرگ مرد کوچک از انجایی که شما عاشق ماشین هستی و البته مکانیک گر ماهر در مورد ماشین الات صفر تصمیم گرفتم که برات یه نمایشگاه بزنم که در اینده لااقل یه عکس یادگاری ازشون داشته باشی چون زمان در گذر هست و چیزی که امروز هست شاید دیگر فردا نباشد وووووووووو البته اینا رو که مشاهده میکنی در عکس/با صد مکافات در جعبه بالای راه پله نگه داری کردم که سالم موندن وووووو گرنه و اینجا ماشین های فرسوده هستند که زیر دست مکانیک مان تعمیر شده اند و بابایی هر بار با دیدن این خرابکاریها زانوی غم بغل میگیره که چرا پسرکم قدر وسایل هاشو نمیدونه.و هر چند گاهی مامانی یه کیسه پر وسایل شکسته میکنه و به دور از چشم بابایی راهی اشغالا میشن البته چشمتون روز بد نبین...
20 تير 1393

وووووووووو رمضان 93

باز بوی عشق می اید    بوی محراب و نماز                                      پسرم خوشحالم که امسال هم سر سفره ی افطار/ کنارمون هستی و با دستان کوچک دست بر دعا میبری و با اینکه نمیدونی روزه چیه اما  اعمال نشستن و دعا کردن و اجرا میکنی مامانی عاشق این رفتاراتم امروز ازم پرسیدی روزه کجاست منم بهت کمی توضیح دادم که روزه رو به خاطر امر الهی میگیریم تا هم دعاهامون مستجاب بشه و هم خدا ازمون راضی باشه///و اما شما شیطون در جواب بهم گف...
15 تير 1393

یه هفته قبل از ماه رمضان بابایی بردمون مهاباد

روز جمعه بابایی گفت بریم مهاباد چون اونجا فرش داده برای بافت.اماده شدیم و راهی شدیم سه چهار ساعت بعد رسیدیم از اونجایی که شما و بابات شکمو هستین بابایی گفت اول نهار بعدا بقیه ی کارا.رفتیم کبابی و شما با اشتهای کامل غذاتو میخوردی که وسط خوردن یه دعفه گفتی مادر مادر رو دیوار نوشته غذای خوشمزه/ من و بابات هم  به حرفت کلی خندیدیم/بابا چون دید بهت چسبیده دوباره سفارش داد و اینم به نفع من تموم شد بعد رفتیم پارک و کمی استراحت کردیم و بعد بابایی به کاراش رسید و بعدش ما رو برد توی یه تالار عروسی مهاباد جاتون خالی خیلی خوش گذشت همه زنا لباس کردی پوشیده بودن و با شوهرانشون رقص کردی میکردن فقط حیف دوربین دستم نبود عکس بندازم ...
15 تير 1393

علی سان ناز من داره میره اموزشگاه زبان

سلام نفسم   علی سانم چند ماه پیش رفتم و تو کلاس زبان اریان ثبت نامت کردم ولی چون تعداد نفرات کم بود کلاس تشکیل نمیشد که خوشبختانه 25 خرداد زنگ زدن و گفتن کلاسا دایر شدن که شما هم با هزاران علاقه اماده شدی و با من رفتیم اموزشگاه فکر نمیکردم به این راحتی با معلم و دوستات انس بگیری اما خیلی مودبانه معاشرت میکردی انگار چند ساله میری اموزشگاه اونجا همه 4 سال به بالا هستن و شما کوچولوی کلاس هستی امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت موفق باااااااااااااااااشی پسرکم                           &nb...
30 خرداد 1393

دیروز جمعه رفتیم ارومیه

علی سان جونم حوصلش سر رفته بود و به زبون خودش به باباش میگفت من یدونه حوصلم سر رفته که بابا مجتبی گفت بریم ارومیه یا مهاباد زود جمع و جور شدیم با عرفان اینا که بریم تازه میخواستیم راهی بشیم که علیسان اقا دستور دادن باید با ماشین خودمون بریم با ماشین اونا نریم بازممممممممممممممم دعواش با عرفان شروع شد و خدا رو شکر زود قانح شد.ساعت یک رسیدیم اول خواستیم بریم مارمیشو که گفتن پیچ هاش زیادن مردا گفتن بریم بند که با مخالفت من و خالم قرار گرفتن اخه چند بار اونجا رفتیم و خلاصه حرفمون رو کرسی  نشت و رفتیم بازار جاتون خالی بازار اروم بود و کلی گشتیم و اخرش مانتو خریدم و بعد حدس بزنین پسرم چی دید ای وای بازم................... ماشین خلاصه این د...
17 خرداد 1393

خاطره ی جلفا

دیروز که مصادف بود با رحلت حضرت امام خمینی و همه جا تعطیل بود تصمیم گرفتیم با عرفان اینا بریم شمال.اما بابایی گفت من فرداش باید کار کنم که تصمیم عوض شد و بند و بساط رو جمع کردیم  و رفتیم جلفا............ساعت یک رسیدیم و نهار رو توی پارک پهن کردیم و خوردیم بعد علیسان کوچولوی من که توی یه جا بند نمیشد از دور شهر بازی پارک رو دید و بردمش تا بازی کنه و بعدش بریم بازار یک ساعت با عرفان بازی کردن.علیسان جونم بد جوری شلوغ شدی بالای سرسره می ایستادی و نمیزاشتی بچه ها رد بشن خودتم که نگو رو سینت دراز میکشیدی و اونطوری سرسره بازی میکردی.النگ و دلنگم که یه طرفه سوار میشدی و نمیزاشتی کسی اونطرفش بشینه هر کاری کردم نتونستم از پارک بیرون بیاور...
15 خرداد 1393