علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

علی سان رحیمی

عید 96

سلام پسرم عیدت مبارک............هزاران بار شکرررررررر که خدا عمری داد و امسال باز در کنار هم با خوشی عید 96 را تحویل کردیم امسال تصمیم گرفتیم که لحظه ی تحویل رو در حرم حضرت معصومه باشیم ولی چون چند ساعت قبل از تحویل راه افتادیم نتونستیم زود برسیم ولحضه ی تحویل سال حوالی زنجان رسیدیم و بابایی ماشین رو نگه داشت و اکثر مسافرها هم بودند و همونجا توی راه سال تحویل شدددددد......یا مقلب القلوب واالابصار     یا مدبراللیل و النهار یا محول الحال  حول حال الی احسن الحال............شب به قم رسیدیم از اونجایی که خیلی خیلی شلوغ بود اصلا نتونستیم هتل گیر بیاریم و با خستگی اون شب رو به صبح رسوندیم ولی صبح زود به حرم رفتیم خیلی حس و...
31 فروردين 1396

بدون عنوان

شلوار بابایی رو پوشیدی خخخخخخخخخخخخخخ شهر بازی ستاره باران تبریز با ابوال مامان فدات بشه که اینجا دندونت رو بردیم کشیدن چند روز بود که درد میکرد قربونت بشم که خیلی زجر کشیدی چون اولین دندون کشیدنت بود     عزیزم این لحظاتت بهترین لحظه هایی هستن که به یادگاری خواهند ماند ثانیه ها و دقیقه های مشق نوشتنت اما اونقدر تکالیفات زیاد میشن که من حتی نمیتونم ازت عکس بگیرم این چند تا رو هم با صد مکافات میگیرم      اینجا هم کلاس اول تو هست و مراسم شب چله ی شماست که من و مامان دوستت مبین اینجا رو چیدیم به سبک سنتی و در مراسم مامان بزرگ مبین رو هم دعوت کردیم تا مراسمتون خیلی بی ریا و سبک سنتی باشه ...
4 دی 1395

محرم 95

  يادتان باشد لباس مشكيم را تا كنيد گوشه اي از قبر من اين جامه را هم جا كنيد كاش من در شام تاسوعا بميرم تا شما خرجيم را نذر ظهر عاشورا كنيد                        علی سان جانم امروز ششم محرم 95 هست .............و خدا رو شکر ما از خانواده هایی هستیم که پیرو راه حسینیم و تا جایی که جان در بدن داریم نام حسین و ابوالفضل در دلهایمان زمزمه میکنیم.علی سانم دیروز رفته بودیم مجلس عزای حسینی"تو خیلی شلوغ میکردی و از این مبل رو اون مبل میپریدی که من گوشیمو دادم بهت تا آروم باشی باهاش کمی بازی کنی همه هم مشغول دعا خوانی ...
17 مهر 1395

جشن تولد در مدرسه

اینم عکس شب یلدات در مدرسه اینم از عکس عروسی در تالار شمس تبریزدر آبرسان  اینجا هم خونه ی دختر دایی بابا مجتبی هست و اما فصل سرما و ویروس های مختلف که واقعا تو رو از پا در آورده بود....سه روز همش تو خواب بودی و من از شدت دلهره یک کیلو وزن کم کردم.........    و اینا هم خوراکیها و اسباب بازیهایی هست که برای عیادتت به عمه و بابا جون و مامان جونت سفارش داده بودی..بیچاره عمت که مجبوره لااقل ماهی یه بار یه ماشین برات بخره چون همش پی گیری میکنی که کی میخری کی میخری زمانهایی هست که نمی خواهی عقربه های ساعت حرکت کنند.نمی خواهی روزها به سرعت بگذرند.و دلت می خواهدزمان در لحطه متوقف شود...اما پسرم زمان در گذر هست و عقربه ها ...
28 بهمن 1394