شهریور 94
محرم 94 مسجد امام حسن سردرود....ما داشتیم توی مسجد غذا میپختیم و تو عزیزم داشتی با طبل ها بازی میکردی پای بابا مجتبی اول شهریور 94 که رفته بود نمایشگاه بین المللی تهران اونجا از پله افتاده بود و شکسته بود ووقتی رفتیم عیادتش به باباجون گفتی که یدونه برام ماشین بگیر ببرم عیادت بابام تا اونجا حوصلش سر نره وقتی رسیدیم ماشین رو دادی و گفتی بابا اینجا بازی کن تا حوصلت سر نره...اما وقتی میخواستیم بیاییم ماشین رو برداشتی و گفتی میبرم تا گفتیم چرا تو گفتی الان وقته خوابه بابایی بخواب فردا باز مییارم بازی میکنی اینجا رفتی حموم و من گفتم باید خودت جوراباتو بشوری.....اما چشمت روز بد نبینه تا رفتم و برگشتم دیدم یک قوطی پر از پودر رخت شویی رو ب...
نویسنده :
مادر ناهیدو بابا مجتبی
13:43