شهریور 94
محرم 94 مسجد امام حسن سردرود....ما داشتیم توی مسجد غذا میپختیم و تو عزیزم داشتی با طبل ها بازی میکردیپای بابا مجتبی اول شهریور 94 که رفته بود نمایشگاه بین المللی تهران اونجا از پله افتاده بود و شکسته بودووقتی رفتیم عیادتش به باباجون گفتی که یدونه برام ماشین بگیر ببرم عیادت بابام تا اونجا حوصلش سر نرهوقتی رسیدیم ماشین رو دادی و گفتی بابا اینجا بازی کن تا حوصلت سر نره...اما وقتی میخواستیم بیاییم ماشین رو برداشتی و گفتی میبرم تا گفتیم چرا تو گفتی الان وقته خوابه بابایی بخواب فردا باز مییارم بازی میکنیاینجا رفتی حموم و من گفتم باید خودت جوراباتو بشوری.....اما چشمت روز بد نبینه تا رفتم و برگشتم دیدم یک قوطی پر از پودر رخت شویی رو برای یک جفت جوراب مصرف کردیعجب سلیقه ای داره پسرمعوض اینکه من از شما گله داشته باشم با کمال پررویی با حرص بهم نگاه میکنیمامان محیا رفته سرکار و شما و محیا خانم اونقد بازی کردین که حالا میخوایین بخوابینکفش های تازه رو که گرفتیم اونقد دوست داشتی که شب با اونا خوابیدی//یک شب قبل از رفتن به امادگی//پسرم 31شهریور روز تولدت بود تولد یک ستاره ی اسمانی که با امدنش زندگی من و بابا رو تغییر داد......پسرم چون بابات پاش هنوز خوب نشده بود و خونه نشین بود تولدت رو زیاد مفصل نگرفتیم..اما خیلی خوش گذشتاین کادوی خاله مهسا و عمو روح الهاینم از کادوی عمه فاطمه و عمو احمدباباجون و مامان جون هم برات سکه پارسیان اورده بودن و انا و اتا هم پول دادن که با کادوی اینا اصلا ذوق نکردی چون همش اسباب بازی میخوایالبته عرفان هم برات اسب رو خریده بود که خیلی خوشت اومده بود و همش سوارش میشدی و میکشیدیش که برو برو و همه رو میخندوندیهر چی رو که زیاد دوس داری شب کنارت میخوابونی..این عادت رو از کودکی داریعلی سانم بابا هم برات بازی فکری گرفته بود.چون پاش خوب نشده بود علی اصغر کمکش کرد و بردش بازار و چون نمیتونست پیاده بشه و زیاد بگرده اونو گرفت و زود اومد خونه..و گرنه میخواست برات دوربین فیلمبرداری بگیره حالا قسمت امسال اینطوری شد...عزززززززززززززززززم کادوی منم یه دنیا عشق بی ریا و اغوش گرم مادر و فرزندی تقدیمت باد...تولدت مبارک..