خاطره ی بیمارستان
بعد یک شب طولانی صبح روز عمل شدو من وبابایی اماده شدیم که بریم بیمارستان برای بستری داشتم قران و اب حاضر میکردم که بابایی گفت ماشین کار نمیکنه......ساعت 8 باید میرسیدیم مشکل اینجا بود که ما به هیج کس نگفته بودیم که عمل شنبه هستش.مجبور شدیم که به شوهر خالم بگیم علی اصغر بگیم تا با ماشینش برسونه و بهش گفتیم اونم به کسی نگه.دستش درد نکنه اومد و رسوند.باران شدیدی میبارید و ما با تاخیر بالاخره رسیدیم.رفتیم بخش و لباس دادن و گفتن بیارین سرم رو وصل کنیم ای وای که داشتی از ترس زهر ترک میشدی منم هول کرده بودم با زحمت زیاد سرم رو وصل کردن و بابایی رفت ماشینی که شب یواشکی خریده بودیم رو اورد و کمی اروم شدی چون شما عاشق ماشینی.......قربون معصومیت بشم که اروم رو تخت دراز کشیدی و منتظر بودیم که دکتر صدامون کنه بعد یک ساعت صدا کردن نمیدونستم چه کار کنم گریه ام گرفت بابایی در اغوشش گرفت و رفتیم بالا اتاق عمل اونجا گفتن ما باید شما رو بزاریم و برگردیم بخش و منتظر باشیم یه قران کوجک دادم دستت و رفتی ارام و بدون گریه بخاطر این توداریت و درکت بیشتر گریم گرفت فدات بشم که این قد اقایی.......بعد 20 دقیقه یواشکی که حتی بابایی هم نمیدونست رفتم جلوی اتاق عمل وقتی رسیدم صدای گریه ات می اومد که داد میزدی مادر مادر کجایی نمیزاشتن بیام تو اتاق کم کم از صدای ناله هات داشتم از حال میرفتم که نرس منو دید و گفت بچه ی این خانم رو بیارین بخاطر حال من شما رو زودتر اوردن وقتی دیدمت دویدم و در اغوشم گرفتم و فقط یادم مییاد که چشم باز کردم و دیدم توی بخشیم بابایی رفت و یه ماشین دیگه که خریده بود رو اورد اما حال نداشتی فقط گریه میکردی و میگفتی بی بی ام درد میکنه چشمای نازت ورم کرده بود تا بعد یه ساعت با شیاف اروم شدی و خوابت برد......................و بعد 4 ساعت به علی اصغر زنگ زدیم چون ترخیص شدی و اومد و ما رو رسوند خونه......چند روز بی تابی کردی درست یه هفته از در بیرون نرفتم و کنارت بودم البته همه ی فامیل به عیادتت اومدن و منم سرگرم بودم تا اینکه حمومت کردم و روز پدر یه مهمونی خودمونی هم به خاطر بهبه بزرگا و هم به خاطر بهبودیت و سر پا شدنت گرفتیم و دو تا پیراهن یکی برای اتا و یکی برای باباجون تقدیم کردی و ماجرا به خوبی پایان گرفت..............