علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی سان رحیمی

خاطره ی بیمارستان

1393/2/29 14:56
309 بازدید
اشتراک گذاری

بعد یک شب طولانی صبح روز عمل شدو من وبابایی اماده شدیم که بریم بیمارستان برای بستری داشتم قران و اب حاضر میکردم که بابایی گفت ماشین کار نمیکنه......ساعت 8 باید میرسیدیم مشکل اینجا بود که ما به هیج کس نگفته بودیم که عمل شنبه هستش.مجبور شدیم که به شوهر خالم بگیم علی اصغر بگیم تا با ماشینش برسونه و بهش گفتیم اونم به کسی نگه.دستش درد نکنه اومد و رسوند.باران شدیدی میبارید و ما با تاخیر بالاخره رسیدیم.رفتیم بخش و لباس دادن و گفتن بیارین سرم رو وصل کنیم ای وای که داشتی از ترس زهر ترک میشدی منم هول کرده بودم با زحمت زیاد سرم رو وصل کردن و بابایی رفت ماشینی که شب یواشکی خریده بودیم رو اورد و کمی اروم شدی چون شما عاشق ماشینی.......قربون معصومیت بشم که اروم رو تخت دراز کشیدی و منتظر بودیم که دکتر صدامون کنه بعد یک ساعت صدا کردن نمیدونستم چه کار کنم   گریه ام گرفت بابایی در اغوشش گرفت و رفتیم بالا اتاق عمل  اونجا گفتن ما باید شما رو بزاریم و برگردیم بخش و منتظر باشیم یه قران کوجک دادم دستت و رفتی   ارام و بدون گریه   بخاطر این توداریت و درکت بیشتر گریم گرفت فدات بشم که این قد اقایی.......بعد 20 دقیقه یواشکی که حتی بابایی هم نمیدونست رفتم جلوی اتاق عمل       وقتی رسیدم صدای گریه ات می اومد که داد میزدی مادر مادر کجایی    نمیزاشتن بیام تو اتاق      کم کم از صدای ناله هات داشتم از حال میرفتم که نرس منو دید و گفت بچه ی این خانم رو بیارین بخاطر حال من شما رو زودتر اوردن     وقتی دیدمت دویدم و در اغوشم گرفتم و فقط یادم مییاد که چشم باز کردم و دیدم توی بخشیم      بابایی رفت و یه ماشین دیگه که خریده بود رو اورد      اما حال نداشتی فقط گریه میکردی و میگفتی بی بی ام درد میکنه   چشمای نازت ورم کرده بود تا بعد یه ساعت با شیاف اروم شدی و خوابت برد......................و بعد 4 ساعت  به علی اصغر زنگ زدیم چون ترخیص شدی  و اومد و ما رو رسوند خونه......چند روز بی تابی کردی درست یه هفته از در بیرون نرفتم و کنارت بودم البته همه ی فامیل به عیادتت اومدن و منم سرگرم بودم  تا اینکه حمومت کردم و روز پدر یه مهمونی خودمونی هم به خاطر بهبه بزرگا و هم به خاطر بهبودیت و سر پا شدنت گرفتیم و دو تا پیراهن یکی برای اتا و یکی برای باباجون تقدیم کردی و ماجرا به خوبی پایان گرفت..............

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان مهدیه
29 اردیبهشت 93 15:59
ناهید جون باور کن خیلی نگران علیسان جون بودم. از توهم که خبری نبود.با خوندن ماجرای بیمارستان واقعا کم مونده بود گریه کنم خیلی صبوری که به هیچ کس نگفتی حتی به مامانت[دست ولی حالا که نوشتی حالش خوبه خیلی خوشحال شدم.خدارو شکر. ضمنا همه عکسها خوشگلند چون علیسان جون واقعا خوشگل و خوشتیپه. خدا براتون حفظش کنه.
مامان الی و محیا بانو
29 اردیبهشت 93 20:29
وای دلم با عکسهاش کباب شده۰۰طفلکی۰۰خدا از دکترهوشمندنگذره که ختنه ی ناقص کرده مرده شور ۰۰۰۰۰ایشالله که دیگه جاتون به بیمارستان باز نشه امروز حالش چطوره? هنوزم خونه ای? میخوانی پاشیدن بیاین اینجا
مادر ناهیدو بابا مجتبی
پاسخ
وا الی جون نفرین نکن قسمت این بود انشاالله انشالله پای هیچ کسی به بیمارستان باز نشه
اتی مامان
30 اردیبهشت 93 18:51
آخی عزیزم,به خوبی درکتون میکنم...ایشالله پسر نازت هیچوقت مریض نشهبا افتخار لینک شدی
مادر ناهیدو بابا مجتبی
پاسخ
ممنون مامانی انشاالله هیچ نی نی مریض نشه منم لینک میکنم